احتمال قهرمانی در کار نیست از سینا خان احمدی باقری
به گزارش وبلاگ مهیار، این اثر را سینا خان احمدی باقری برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی خبرنگاران -1401) ارسال نموده و در مجله گردشگری خبرنگاران منتشر شده است.
از همدان باید برمی گشتیم به اصفهان. دیر جنبیدیم و بلیط اتوبوسی نبود. دو نفر بودیم و این خودش کار رو سخت تر نموده بود. یه بلیط گیرمون میومد، ولی دوتا نه.
نمی دونم چی شد که گفتیم کاری نداره هیچهایک می کنیم. من سال قبلش یک بار هیچهایک نموده بودم و می دونستم ظهر تابستون، اونم مسیری مثل همدان تا اصفهان اصلا گزینه مناسبی برای هیچهایک نیست؛ ولی تنها گزینه روی میز، زدن به جاده بود.
اول پلیس راه همدان وایستادیم. به سختی ماشین گیرمون اومد و تا اول سلفچگان مارو با خودش بود.
زرده هایی که به عنوان سوغاتی از همدان خریده بودیم، توی کوله هامون از شدت گرما آب شده بودن. جایی که مسیرمون از اولین ماشین جدا شد، یک سایت صنعتی بود.
شهرکی که ابتداش یک دروازه بزرگ داشت و کلی حراست و نگهبان. آب برای خوردن تمام شده بود و به دستشویی هم نیاز داشتیم. ظاهرمون خیلی داغون شده بود، با همین یه ذره مسیر.
از نگهبان ها اجازه خواستیم که از دستشویی استفاده کنیم و اون ها هم راهنماییمون کردن. برگشتیم که بریم توی اتاق حراست تا کمی زیر کولر خنک بشیم و آب هم بخوریم.
یک هو دیدیم که همه حراستی ها جمع شدن و اشتباهی فکر کردن که ما از اون افرادی هستیم که کل ایران رو پیاده سفر می کنن.
هنوز تشنه بودیم و تشریفاتی که اون ها برای ما دیده بودن از قد و قواره سفر ما گنده تر بود. از اینکه دو نفر از ایران گرد هایی که با سختی کل ایران رو پیاده طی می کنن و حالا برای تجدید قوا به شهرک صنعتی اون ها پناه آوردند، به شدت هیجان زده شده بودند و احساس افتخار می کردند.
پرسیدن که از کجا اومدین و تا الان چندکیلومتر راه رو طی کردین و مقصد بعدی کجاست؟
باید راستش را می گفتم که به علت تنبلی خودمان بلیط اتوبوس گیرمان نیامد و با ماشینی از همین همدانی که نزدیک است، هیچهایک زده ایم تا اینجا و فقط آمدیم برویم دستشویی و کمی هم خنک شویم…
اما حجم تشریفاتی که دیده بودند و افتخاری که حالا نصیب شهرکشان شده بود، دهانم را بست.
حقیقتا از اینکه ما به این آسانی قهرمان آن ها شده بودیم هم خوشمان آمده بود. مگر انسان در طول زندگی معمولیش چندبار به این شکل قهرمان مردمی می گردد؟
نمی دانم چرا فکر کردم اگر راستش را بگویم همگی آنجا به شکل ضربدری دچار شرم نیابتی می شدیم و ما دیگر آن ارج وقرب چند لحظه قبل را از دست می دادیم. صداقت در اینجور موقعیت ها به غیر از شرم، دستاوردی ندارد.
دروغ بزرگ را گفتیم. مبدا را اشتباه گفتیم و کیلومترهای طی ننموده را هم به دروغ گفتیم و آن ها خداقوت گویان به ما افتخار می کردند.
زنگ زده بودند رئیس شهرک هم برای عکس یادگاری با قهرمان های گذرای آنجا بیاید. اوضاع بیخ پیدا می کرد. دروغ اول مجبورمان نموده بود که دروغ های بعدی راهم بگوییم.
به این شکل بود که ما خودمان هم باورمان شده بود کار بزرگی انجام داده ایم.
پی نوشت: عکس اول تزئینی است.
منبع: علی بابا